مُدها میآیند و میروند و البته تاثیرات بعضاً طولانی مدت خود را نیز دارند. یکی از مُدها این زمانه، پولدار شدن در یک شب است. دلیل این ادعای بنده نیز، صفحات گوناگون اینستاگرامی و دُکان و دَستکهای اینور و آنور آبی است که به همه این نوید را میدهند: «من چیزی میدانم که زندگی شما را دگرگون میکند. ببین من چقدر پولدار و خوشبختم، تو هم بیا پولدار خوشبخت شو.» البته به دلایل انسانی از ذکر نامها خودداری میکنیم، به این امید که شاید در همین لحظه برخی از کرده خود پشیمان شده باشند.
از حق نگذریم و مظلومپروری نکنیم، مخاطبان این دسته از صیادان نیز خود مقصرند که هرآن چیز که در زندگی دیدهاند بدون تحلیل به زبالهدان حافظهشان میسپارند و باز گول اولین وعده را میخورند. البته این گول خوردن ریشه در طمع فرد دارد. این طمع فردی است که مظلوم را مقصر ماجرا میکند.
این امر مختص سرزمین ایران نیست و پدیدهای است جهانی. البته این را من نمیگویم و شاهد مثال آن داستان زیبای پینوکیو است. در بخشی از داستان پینوکیو است. جایی در میانه ماجرا: «روزی ينوكيو در راه رفتن به مدرسه دليجاني را كه پر از بچه هاي شاد و شيطان بود ديد كه تعداد زيادي الاغ غمگين آن را مي كشيدند و راننده دليجان به پينوكيو گفت : با ما به شهر اسباب بازي ها و شادي ها بيا . و از صبح تا شب بازي كن و شاد باش . پينوكيو با ديدن آن همه بچه هاي شاد و شنيدن اين پيشنهاد وسوسه شد و هر چه قدر جيميني سعي كرد او را منصرف كرد او راد منصرف كند فايده نكرد.
پينوكيو سوار دليجان شده و با آنها به شهر اسباب بازي ها رفت . او و بقيه پسر بچه ها آنقدر سرگرم بازي و شادي بودند كه متوجه اتفاقات اطراف خود نمي شدند . تمام بچه ها در آخر شب كم كم تبديل به الاغ مي شدند. گوشهاي آنها دراز شده و دم در ميآوردند.»
من که ناقل این داستانم، هم خودم بارها در دام «آرزو فروشان» افتادم. کسانی که با ترغیب پینوکیوی درون به مخاطباشن نوید برآورده شدن آرزوها را میدهند. در نگاه تاریخی، این افراد با «کیمیاگران» در زمانههای دور همکار و هم صنف هستند. آنها نیز از مردمان تقاضای پول برای گذران زندگی میکردند، با این ادعا که روزی فرآیند تبدیل خاک به طلا را به آنان میگویند و متاسفانه هیچگاه چنین فرمولی یافت نشد. مندلیف که آمد، دکان کیمیاگران را به کل تعطیل کرد و از آن به بعد باید راههای جدیدی برای گسترش زندگی خود و همصنفان میافتند،که آرزوفروشی روح تمام آنها است.
من روزی تصمیم گرفتم دیگر دچار طمع نشوم، قطعا شدنی نیست ولی این آگاهی از ضعف درونی، کمک کرد که در بسیاری از چند راهیهای زندگی بتوانم تصمیمی بگیرم که شبها خوابم ببرد.